راوی: ماه بیگم مقنی:مادر شهید
موضوع: آخرین وداع
پسرم با پسر همسایه به جبهه رفته بودو هرچند روز ی با خانه تماس می گرفت. یک روز به خانه همسایه زنگ زد و با ایشان پیغام داد که به مادرم بگویید فردا ساعت ۵ در خانه باشد که تماس بگیرم. فردایش ساعت ۵ در خانه بودم که تلفن زنگ خورد و به من گفت: مادر جان در جریان باشید که عملیات داریم و تا چند روزی تماس نمی گیرم دلواپس نباشید.
آن شب در خواب دیدم ( البته لازم به ذکر است که پسرم عاشق فوتبال بود و یک ورزشکار به تمام معنا بود.) از زمین فوتبال برگشته و لباسهایش گلی بود به او گفتم : مگر شهید شده ای؟ که لباسهایت این طور خاکی است. گفت: نه مادر ، هنوز نه ،ولی بزودی این اتفاق خواهد افتاد . و درست در همان شب در جبهه «خرمال» به آرزوی دیرینه ای که در دل داشت رسید.